هنر، فرهنگ، تهاجم فرهنگی
گفتاری از سید مرتضی آوینی
اشاره: متن زیر گفتاری است از سید مرتضی آوینی که ظاهرن در جلسه مشورتی برای تاسیس مجتمع آموزش عالی سوره ایراد شده. ظاهرن ابتدای جلسه با سوال مشورت کنندگان شروع شده ولی صوت جلسه از ابتدای پاسخ سید مرتضی آوینی ضبط شده است. از فحوای کلام آوینی می توان حدس زد که سوال از کیفیت و شرایط آموزش و تربیت هنرمند مسلمان یا انقلابی است. مطمئنن پاسخ خلاف آمد عادت آوینی ابهام ها و سوالات جدیدتری برای ایشان درست کرده که آوینی با درک این سوالات از چشم و چهره مخاطب، توضیحات بیشتری داده، به طوری که یک بار مجبور به بیان کلیت تفکر خود شده است. این متن به همین جهت خواندنی است.
روزگار ما، روزگار اصالتِ فایده است، یعنى هر سخنى مىشنوید، بلافاصله در ذهنتان مىآید که چه فایدهاى دارد؛ روزگار ما چنین روزگارى است. بنابراین، من سعى خواهم کرد یک مقدار فواید این بحث را هم بگویم که خیلى مجرّد و انتزاعى نباشد، هر چند به نظر من اصل مطلب انتزاعى است. اصلاً عالم امروز عالم انتزاع است، عالم مابعدالطبیعه است - نه عالم ماوراءالطبیعه - عالم فلسفه است و همه مفاهیم در این عالم، مفاهیم انتزاعى است. با صورت تشریعى که در ذهن ما مسلمانها هست نمىشود تصور درستى از یک چنین عالمى ارائه داد، یعنى شما مبانى و مقدمات مابعدالطبیعىِ جهان امروز را حتماً باید بدانید و از این طریق سعى کنید جهان امروز را بشناسید. با این صورت تشریعى که از دین در ذهن ما هست اصلاً نمىشود این عالم را شناخت. علت آن هم روشن است. یعنى اگر در ماهیت این دو عالم قدرى تأمل کنیم و آنها را با هم تطبیق دهیم و قیاس کنیم، خیلى راحت مىفهمیم که از این نظرگاه، عالم امروز را اصلاً نمىشود شناخت. علتش این است که تفکر دینى که در دست ما هست - که البته از طریق فقه، اصول و سایر دروسى که در حوزهها تدریس مىشود به دست ما رسیده - صورتى از عالم در ذهن ما ساخته که کاملاً با صورتى که علوم جدید و تفکر انتزاعىِ فلسفى به دنیا داده متفاوت است. یعنى شما عالمى با خدا، شیطان، بهشت و جهنم تصور مىکنید و این تعلیمات تصورى تشریعى به شما مىدهد، در حالى که با این تصور نمىشود دنیاى امروز را شناخت. شما نهایتاً به آنجا مىرسید که مثلاً مىگویید آمریکا شیطان است، اما براى اینکه بفهمید با این شیطان چگونه باید مقابله کرد به تفکر انتزاعى نیاز دارید، یعنى احتیاج دارید که مبانى مابعدالطبیعىِ عالم امروز را بدانید. حتى لازم است در خودِ حکمت دین غور و تعمق بیشترى بکنید؛ یا اینکه به«حکمت تأویلى» مسلح باشید، یعنى حکمت به معناى حقیقىِ لفظ.
اما چگونه مىتوان توقع داشت که مثلاً همه مسئولین کشور ما با پشتوانه چنین حکمتى با عالم جدید روبهرو شوند و در آن نظر کنند؟ یک چنین توقعى نمىتوان داشت که همه حکیم باشند و حکمت دینى را مثل حضرت امام بدانند و از این نظرگاه عالم امروز را بشناسند. همه همین صورت تشریعى در ذهنشان هست که چندان تفاوتى با «دین عجائز» ندارد، یعنى با همین تصورى که پیرزنان و قدماى عوام در ذهنشان دارند که تصور خیلى سادهاى از عالم است و از همین نظرگاه نسبت به اطرافشان حکم مىکنند؛ منتها دچار عُجب نمىشوند و از روى خودخواهى و خودبینى با عالم برخورد نمىکنند، سعى هم نمىکنند در مورد همه چیز نظر بدهند و از خیلى چیزها خودشان را کنار مىکشند. دینى هم که اینطور به دست مىآید غیر از دین عجائز نیست و تصور خیلى سادهاى از دنیا به ما مىدهد، مگر اینکه همانطور که عرض کردم، حکمت بدانیم و از نظرگاه این حکمت با عالم امروز روبهرو شویم، یعنى همانطور که حضرت امام برخورد مىکردند یا الان آیتاللَّه خامنهاى برخورد مىکنند؛ این توقع را از هر کسى نمىتوان داشت.
منشأ اختلافاتى هم که بین ما پیش مىآید در همین جاست که ما مىخواهیم از نظرگاه فقه - فقه فعلى و فعلیتیافته، نه فقه بالقوه - با جهان امروز مقابله کنیم. این فقه چیزى به ما نمىدهد که بشود با آن مبانى عالم امروز را شناخت. ما احتیاج داریم درباره ماهیات بحث کنیم و از این طریق به حقیقت عالم رجوع کنیم، اما این چیزى که در حال حاضر از تفکر حوزوى در دست ما هست این امکان را ندارد که ماهیت عالم امروز را بشناسد. علتش هم این است که ماهیت عالم امروز با مابعدالطبیعه یونانى و بعد هم با تفکر اسکولاستیک(1) - یعنى تحولاتى که مابعدالطبیعه یونانى نسبت به تفکر مسیحى، آنهم مسیحیت یونانزده، پیدا مىکند - شکل گرفته است. پس ما تا موقعى که مسلح به این مابعدالطبیعه نباشیم اصلاً نمىفهمیم عالم امروز چگونه عالمى است و آن وقت، چگونه مىخواهیم راجع به عالم امروز نظر بدهیم؟ مثلاً راجع به هنر که مورد بحث ماست، باید بگویم که هنر امروز هنر گذشته نیست، هنرى نیست که مولوى مىگوید:
چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوى دیده شد
مولوى هنر را به معناى فضیلت و کمال مىآورد. و یا حافظ که مىگوید:
آسمان کشتى ارباب هنر مىشکند
تکیه آن بهْ که بر این بحر معلّق نکنیم
او هم هنر را به معناى فضیلت و کمال مىآورد و معناى حرفش این است که روزگار با اهل کمال و انسانهاى کامل سرِ سازگارى ندارد. این هنر با هنر به مفهومى که حالا در دست ما هست - مثل گرافیک، نقاشى، سینما، تئاتر و... - اصلاً قابل قیاس نیست؛ یا مثل «علم» به معنایى که گذشتگان ما مىگفتند و در احادیث ما هست و «علم» به مفهومى که امروز به علوم تجربى، روانشناسى، جامعهشناسى و... اطلاق مىشود. این خَلط مبحث متأسفانه وجود دارد. چون در تحولاتى که معنى کلمات در طول تاریخ پیدا مىکند تأمل نمىکنند، علمِ امروز را به معناى علم گذشتگان مىگیرند و بعد احادیثى را که علم در آنها مورد تأیید قرار گرفته به علوم جدید نسبت مىدهند؛ در حالى که علم مورد نظر احادیث و روایات با این علوم کاملاً متفاوت است، هنرى که در گذشته مطرح بوده با این هنر متفاوت است و... ما با رجوع به مآثرى که در اختیار داریم نمىتوانیم به این سادگى راجع به عالم امروز نظر بدهیم؛ این کار احتیاج به حکمت تأویلى دارد. ما در صورتى مىتوانیم راجع به عالم امروز نظر بدهیم که مبانى مابعدالطبیعى آن را در پرتو نور حکمت دینى بشناسیم، چون از خودِ مابعدالطبیعه هم بهتنهایى کارى برنمىآید و انسان دچار همان اشتباههایى مىشود که در طول تاریخ، علماى یونانزده خودمان گرفتار آن شدهاند. یعنى اگر خودِ این مابعدالطبیعه هم ذیل نور حکمت دینى نباشد بىفایده است. این علم، نورى است که خداوند در قلب متّقین تجلى مىدهد و عالم جدید را در پرتو این نور باید شناخت.
به هر تقدیر، مقصودم این است که بگویم این دو معناى هنر - هنرى که در قدیم مىگفتند و هنر جدید - اصلاً نسبتى با هم ندارند. نه تنها نسبتى با هم ندارند، بلکه اصلاً در بعضى مصادیق همدیگر را نقض مىکنند. البته ممکن است که بعضى مصادیق آنها قابل تطبیق باشند، مثلاً شاید شعر بعضى شعراى این روزگار را که اهل حکمت هستند بتوان با آنچه گذشتگان «هنر» مىخواندند و نحوى کمال و فضیلت شمرده مىشد معادل قرار داد، ولى این سخن در مورد بعضى مصادیق صادق است، یعنى در جزء، نه در کل. نقاشى، گرافیک، تئاتر و... هیچکدام قابل تطبیق با آنچه قبلاً هنر نامیده مىشد نیستند. هنر جدید خاصّ عالم جدید است، یعنى هنر جدید زاییده و مولود تکنولوژى است، مولود عالمى است که تکنیک هم در آن متولد شده است و آن را جز از همین نظرگاه نمىشود بررسى کرد؛ هر طورِ دیگرى آن را بررسى کنید به اشتباه مىروید. اگر هنر امروز را اینطور بررسى نکنید، این اشتباه برایتان پیش مىآید که هنر جدید در دست ما همان قدر موم است که در دست غربىها، به ما همانطور جواب مىدهد که به غربىها - یعنى از آن مىتوان به عنوان وسیله و ابزار استفاده کرد. این است بلایى که امروز گرفتارش شدهایم.
شما بهتر از من مىدانید که ما در این چهارده سال رشدى در هنر نداشتهایم؛ چه در تلویزیون، چه در سینما و چه در ادبیات داستانى - مگر در شعر و موسیقى که سابقه تاریخى داریم، و قدرى هم در گرافیک که به یک معنا به تفکر دینى نزدیک مىشود و الان به دلایل آن کارى نداریم.(2) به هر تقدیر، ما در هیچکدام از این هنرها رشدى نداشتهایم و اصلاً ماهیت این هنرها را درک نکردهایم.
ببینید! هنر جدید، هنر تکنولوژیک است، چنان که عالم امروز هم عالم تکنولوژیک است. عالم تکنولوژیک عالمى است که ظاهر آن نسبت به باطنش اصالت پیدا کرده و در این عالم اصلاً همه چیز تبدیل به اشیائى شده که در واقع باطنِ آنها را حذف کردهاند براى اینکه امکان تصرف در آنها موجود باشد. مثالى در مورد کلمات بزنم: کلماتى که امروز در شعر نو به کار مىرود اصلاً کلماتى که در گذشته به کار مىرفته نیست. ممکن است لفظ همان لفظ باشد، کلماتى مثل سیاه، سفید، سرخ، بنفش، عقل، هوش و... ولى تمام این کلمات به یک نحو گرفتار شیئیت شدهاند؛ از باطن خالى شدهاند و جز پوستههاى ظاهرى، چیزى نیستند. در آنها معانى جدیدى دمیده شده است، مثل «علم» که جز پوسته لفظ، چیز دیگرى نیست و معناى باطنى آن چیز دیگرى است. «هنر» هم همینطور است و جز پوسته لفظ چیزى از آن باقى نمانده؛ باطنش چیز دیگرى شده است که باید در مورد آن فکر کرد.
نمىخواهم بگویم که عالم جدید از همان آغاز با دین تضاد داشته است، بلکه چون با غایت تصرف در طبیعت شکل گرفته، از سایر غایاتْ انصرافِ وجه پیدا کرده است. وقتى انسان چیزى را به عنوان غایت خود انتخاب مىکند، آن چیز قبلهاش مىشود. وقتى بشر غایت خود را تصرف در طبیعت به قصد تمتع بیشتر قرار مىدهد، از سایر جهات و غایات منصرف مىشود. آن وقت دیگر همِّ او متوجهِ بر پا کردن یک عالم دینى نخواهد شد، چنان که همِّ او متوجهِ بر پا کردن هیچ عالم دیگرى غیر از عالمى که در آن تصرف در طبیعت به قصد تمتع بیشتر ممکن است نمىشود. بنابراین، سیر بشر با انتخاب قبله شروع مىشود و متناسب با آن از عالم اطراف خود جواب مىگیرد. رشد علوم در همین جهت است، محصولات و لوازمى هم که اختراع مىشود در همین جهت است، شیوههاى تحقیق هم در همین جهت پیدا مىشود. حتى علوم انسانى نیز قبله و غایتى جز تصرف بیشتر در عالم به قصد تمتع بیشتر ندارد. یعنى اصلاً نمىتوانید تصور کنید که چیزى در عالم جدید موجود باشد و این جهت را نداشته باشد.
اینکه هر موجودى در این عالم جهتى دارد، از لحاظ فلسفى مسئله اثباتشدهاى است. مثلاً در مورد این ضبط صوت، ممکن است بگویید که الان دارد صداى من را ضبط مىکند؛ بله، ولى جهت آن چیز دیگرى است. در جزء به من جواب مىدهد ولى در کلیت خود به من جواب نمىدهد، بلکه متناسب با جهت خودش جواب مىدهد و اصلاً براى همین هم اختراع شده است؛ در جهت خاصى اختراع شده و در همان جهت هم، در کلیت خود، جواب مىدهد. اینچنین نیست که محصولات هنر در دنیاى جدید به این سادگىها ظرفِ مظروفى واقع شوند که ما مىخواهیم بر آنها تحمیل کنیم. نمىخواهم بگویم اصلاً نمىشود، چون این هم اصالت دادن به ابزار و اشیاست. وقتى شما مىگویید که تشکیلات دنیاى امروز را اصلاً نمىشود عوض کرد، یعنى باز هم اصالت را به تشکیلات دادهاید و این با تفکر ما سازگار نیست. ما مطمئنیم که مىشود اینها را عوض کرد، منتها سخت است؛ یعنى باید ماهیت آنها را شناخت.
ببینید! این شیئیتى که براى همه چیز - از جمله هنر - پیدا شده، این خودش جهتمند است. موسیقى جاز را در نظر بگیرید؛ ظاهر آن دلالت بر باطنش دارد، یعنى هیچکس به این فکر نمىافتد که از موسیقى جاز استفاده دینى کند، هیچکس این فکر به ذهنش خطور نمىکند که مثلاً از موسیقىِ رقص در خدمت دین بهره بگیرد. بقیه محصولات تمدن جدید هم همینطور هستند، با این تفاوت که ظاهرشان به باطن آنها دلالت ندارد، یعنى ما علىالظاهر این دلالت را در آنها نمىبینیم، ولى در باطنشان همین دلالت موجود است. این دلالت در همه مظاهر دنیاى جدید وجود دارد، چون عالم امروز جهتمند است؛ منتها یک جا - مثل موسیقى جاز - این دلالت مشخص و آشکار است، ولى فىالمثل به نقاشى که مىرسید، اینقدر معلوم نیست؛ اگرچه وقتى ماهیت نقاشى غربى را بررسى مىکنید، مىبینید که آن هم جهتمند است. در مورد گرافیک، سینما و تئاتر هم همین معنا صدق مىکند. اینها را اگر آنطور که غربىها به ما تدریس مىکنند و خودِ وسایل اقتضا دارند به حال خودشان بگذارید، همان جهت را با خودشان مىآورند، هیچ تفاوتى هم نمىکند.
هر شیئى یک شىء فرهنگى است. هر شیئى که متعلق به دنیاى جدید است، به دلیل اینکه جهتمند است، یک شىء فرهنگى است و هویت فرهنگى دارد. این هویت فرهنگى را نمىشود از آن گرفت. آن شىء، این هویت فرهنگى را متناسب با غایت و جهت خود پیدا کرده است - چه در ظاهرش مشخص باشد و چه نباشد. حالا ببینید! قضیه به این شکل است که وقتى نقاشى به همان صورتى که غربىها عنوان کرده و آن را تا اینجا رساندهاند تدریس مىشود، همان اقتضائات را با خودش دارد. اگر با نقاشىِ دنیاى جدید آشنا بودید، برایتان تحلیل مىکردم تا ببینید نگرش نقاشى جدید چیست. در مقالهاى که اخیراً براى «نگاره» نوشتهام(3) مشخص کردهام که نقاشىِ دنیاى جدید اصلاً «نقاشى براى نقاشى» است، نه نقاشى براى هر چیز دیگرى...
... عرض کردم که نمىشود برنامهاى ارائه داد که همه هنرهاى جدید در آن آموزش داده شوند. براى هر یک از هنرها به طور خاص باید برنامه بخصوصى را در نظر بگیریم، چرا که این هنرها کاملاً با یکدیگر متفاوتند و به صورتى کاملاً متفرق از هم در دنیاى امروز رشد و تکامل پیدا کردهاند. به یک معنا، اصلاً اینطور نیست که وحدتى بر آنها حاکم باشد. البته از لحاظ نسبتى که با مفهوم آزادى دارند وحدتى بر آنها حاکم است. در واقع، از آنجا که انسان جدید این هنرها را آفریده یا خلق کرده است و او نسبتى با مفهوم آزادى دارد، همه هنرها در دنیاى جدید نسبتى با مفهوم آزادى دارند. اما از جهات دیگر، وحدتى بر آنها حاکم نیست. تکنیکهاى متفاوتى دارند، قالبهاى متفاوتى هستند که آنها را باید منتزع و مجزّاى از هم آموخت و براى هر کدام باید برنامه مشخصى ریخت.
اولاً تکنیکِ هر هنر را باید به طور مجزّا آموخت. یعنى شما اصلاً نمىتوانید در آموزشکدهتان طریقى پیدا کنید که هم تکنیک هنرها را به هنرجو بیاموزید و هم اینکه او را مسلمان بار بیاورید؛ این دو با یکدیگر قابل جمع نیستند. تکنیک هنرها را باید کاملاً مجزّاى از تفکر اسلامى آموخت، براى اینکه مجزّاى از این تفکر شکل گرفته و چند قرن هم از شکلگیرى آن مىگذرد. هنرهاى جدید قالبى پیدا کردهاند که این قالب صرفاً نسبت به خود آنها جواب مىدهد. همه اینها همچون موسیقى جاز که خدمتتان عرض کردم جهتمند هستند، منتها در موسیقى جاز این دلالت از ظاهر به باطن آشکار است، ولى در بقیه هنرها چنین نیست.
نقاشى نیز همین قدر جهتمند است و علت آن تا اندازهاى به ماهیت خود نقش برمىگردد - که ما فعلاً به این بحث و اینکه نقش و نقاشى تا چه حد مىتواند تفکر بپذیرد کارى نداریم. ولى از آنجایى که نقاشى در دنیاى امروز به صورت یک هنر جدید ظهور کرده که کاملاً «نقاشى براى نقاشى» است، نسبت به هیچ تفکر و هیچ غایت و غرض دیگرى پذیرش ندارد. مثلاً صفت «انتزاعى بودن» از صفاتى است که نقاشى مدرن دارد، از لوازم ذاتى این نقاشى است و وقتى این لازمه ذاتى را از آن بگیرید، اصلاً از حالت نقاشى خارج مىشود و دیگر ماهیتاً نقاشى نیست. وقتى شما بخواهید تفکرى را به طور صریح در نقاشى بیان کنید تبدیل به گرافیک مىشود؛ یعنى در نقاشى مدرن تفکر باید کاملاً به صورت انتزاعى بیان شود، از همان طریقى که خود نقاشى باز کرده و با همان تکنیکى که در طىّ سالها یافته است. به محض اینکه بخواهید تفکرى را از طریق نقش بیان کنید، به طور کامل از ماهیت نقاشى مدرن عدول کردهاید.
مثلاً نقاشىهاى آقاى «حسین صدرى» ظاهراً اسلامى است، اما براى عوامالناسْ اسلامى است. او در واقع با عدول از ماهیت نقاشى مدرن این آثار را خلق مىکند، مثلاً بچهاى را - یتیمى را - در حال گریه مىکِشد. موضوع کارهایش رُمانتیک است. اینها اصلاً موضوعهایى نیست که هنر جدید بپذیرد. هنر جدید هنر خواص است، اصلاً هنر عوام نیست، یعنى عوام اصلاً هنر جدید را درک نمىکنند. این است که اگر ما از هنر جدید انتظار داشته باشیم که تفکرى دینى را که عوام هم درک کنند ارائه دهد، انتظار بیهودهاى است، براى اینکه انتزاعى بودن جزو صفات نقاشى مدرن است و کارى هم نمىتوانید بکنید؛ به محض اینکه تفکر صریح در آن عنوان کنید، کاملاً تبدیل به گرافیک مىشود.
گرافیک ماهیتاً سفارشپذیر است، چون در کنار کتابت و صنعت چاپ و گراور و غیره رشد کرده است. گرافیک با ایلوستراسیون(4) شروع مىشود و در واقع، تصویرگرىِ کتاب، نشریات و روزنامههاست. یا مثلاً کاریکاتور اصلاً خاصیت سیاسى داشته، یعنى خواصى داشته که از آن در جهت اِعمال تفکرات خاصّ سیاسى استفاده مىشده است. فىالمثل یک حزب یا دسته سیاسى از آن براى حمله به دستهاى دیگر استفاده مىکرده است. بسیارى از کاریکاتور - یستها وقتى به آثارشان مراجعه مىکنید، مىبینید که تفکر خاصى در کار آنها مشخص است، چون کاریکاتور و گرافیک از همان ابتدا اینطور شکل گرفته که سفارشپذیر بوده است؛ تفکر مىپذیرد، یعنى مىشود تفکرى را به واسطه آن مطرح کرد.(5) به همین دلیل است که ما بعد از انقلاب در گرافیک خیلى رشد کردهایم؛ واقعاً رشدمان در این زمینه بىنظیر بوده است. گرافیک به ما میدان مىدهد و در دست ما مثل موم مىشود، چون خودش ماهیتاً سفارشپذیر و تفکرپذیر است.
اما نقاشى تفکرپذیر نیست. نقاشى جدید عیناً مثل موسیقى است؛ بیشتر لحن است تا تفکر، و با آن نمىشود مفهومى را به عوامالناس انتقال داد، حتى به خواص هم نمىشود چیزى منتقل کرد. موسیقى ماهیتاً چیزى است که از غیر طریق عقل و ادراکِ عقلى دریافت مىشود. زیر و بم موسیقى مستقیماً از طریق حالات و احساسات درک مىشود، نه از طریق عقل. بنابراین، شنونده موسیقى در برابر این پرسشِ شما که فلان جمله یا قطعه موسیقى چه مىگوید، پاسخى ندارد. نقاشى هم همینطور است؛ نقاشى مدرن اصلاً لحن است، موسیقى است و به همین جهت اصلاً نمىشود از آن در جهت یک تفکر خاص استفاده کرد.
خوب، سؤال ما از ابتدا این است که چگونه هنرها را در خدمت اسلام درآوریم؟ چگونه به هنرجویان آموزش بدهیم که هنرمندانى مسلمان و در خدمت تفکر دینى بار بیایند؟ سؤال این است. بنابراین، شما باید یک یک هنرها را با توجه به ماهیت آنها تحلیل کنید که آیا در خدمت دین درمىآیند یا خیر. عالم جدید عالم دینى نبوده است که شما بگویید همه این قالبها نسبت به تفکر دینى خاضع هستند. عالم جدید براى تصرف بشر در طبیعت به قصد تمتع بیشتر ظهور پیدا کرده و همه تفکرات و تأملات و علوم و تکنیک در خدمت همین غایت و قبلهاى است که بشر جدید براى خود انتخاب کرده. حتى مفاهیم کلى انتزاعى در خدمت همین غایت است. آزادیى که امروز مطرح مىشود، در خدمت تصرف در عالم طبیعت است به قصد تمتع بیشتر. یا فرض کنید «تساوى زن و مرد» اصلاً یک امر خلاف ذات طبیعت است، چون زن و مرد ذاتاً و طبیعتاً با هم متفاوتند و این تفاوت ذاتى و طبیعى دلالت بر تفاوت روحانى و نفسانى دارد، یعنى ماهیتاً متفاوت هستند؛ منتها عالم جدید این تساوى را به دلیل دیگرى مطرح مىکند. اصلاً طرح تساوى زن و مرد از لوازم عالمِ جدید به قصد رسیدن به آن قبله و غایتى است که گفته شد. همه چیز این عالم همین است، از مفاهیم انتزاعى فلسفى گرفته تا علوم، تکنولوژى و... چون قبله بشر جدید این است. عالم جدیدى که در اطراف ما بنا شده همین عالم است، یعنى ما همه چیز را با این دید مىفهمیم. حتى اینکه زمین دوْر خورشید مىچرخد هم با این تفکر بیگانه نیست. فکر نکنید که این عالمى که در ذهنمان ساختهایم عین واقعیتِ عالم است؛ اصلاً اینطور نیست. همه چیز این عالم با هم مىخواند و تطبیق مىکند و نسبت به همان غایتى که عرض کردم معنا مىشود.
حالا یک یک هنرها را ببینید: موسیقى که عرض کردم لحن است، گرافیک لحن و موسیقى است، نقاشى هم لحن و موسیقى است. موسیقى هم خودش درک نمىشود و تفکرپذیر نیست، مگر اینکه شما به یک جماعتى که خودشان را به صورت انسان کامل، انسانِ نسبتاً کامل ساختهاند و به یک معنا حقیقت اسلام در وجودشان محقق شده است ساز بیاموزید و آنها به ساز تسلط خارقالعاده پیدا کنند. اگر وجود آنها نسبت به حقیقت دین مظهریت داشته باشد و بر ساز هم تسلط کامل پیدا کنند، شاید نتیجه کارشان را بشود «دینى» خواند. وگرنه، طور دیگرى نمىشود صفت دینى را به نحوى موسیقى اطلاق کرد. اصلاً هنر اینطور است. نقاشى هم همینطور است. اگر هنرمندى نسبت به دین مظهریت داشته باشد و بر تکنیک نقاشى مدرن مسلط شود و کاملاً غلبه پیدا کند، تا آنجا که این تکنیک مثل ابزار در خدمت او باشد، آثارى که به وسیله او خلق مىشود با دین نسبت دارد؛ وگرنه، نمىشود گفت که نقاشى مدرن چه مشخصاتى باید پیدا کند تا دینى باشد. در مورد بقیه هنرها هم همینطور است.
داستاننویسى امروز با آنچه ما در گذشته داشتهایم کاملاً متفاوت است. داستانهاى گذشته در عالمِ اجمال است و داستانهاى جدید در عالمِ تفصیل. اینها دو عالم کاملاً متفاوت هستند، منتها ظاهرشان یکى است. ما فکر مىکنیم یکى هستند چون درک ما از آنها اشتباه است. آن یک در عالم اجمال است و این یک در عالم تفصیل. داستانهاى قرآن در عالم اجمال است، نه در عالم تفصیل. داستان جدید (رُمان، نووِل، داستان کوتاه، داستان بلند) تفصیل و توصیف «من» است. «من» در عالم جدید یعنى «فرد منتشَر» - فردى که در این عالم جدید انتشار پیدا کرده و تکثیر شده است - چون عالمِ جدید در عین حال مىخواهد همه انسانها را شبیه به هم کند، یعنى واقعاً در این جهت حرکت کرده که همه انسانها شبیه به هم شوند: آموزش یکسان مىبینند، با رسانههاى یکسان سر و کار دارند و توسط این رسانهها آموزش یکسان به آنها داده مىشود و در سراسر دنیا فرهنگِ یکسان تبلیغ مىشود؛ دیگر چین با یونان تفاوتى نمىکند.
الان فرهنگ در سرتاسر دنیا فرهنگ واحدى است، غیر از ایران که امام در آن یک فرهنگ دیگرى بنا کرده و اکنون بزرگترین معضل ایران براى رسیدن به توسعه اقتصادى همین فرهنگ است. این فرهنگ با عالم جدید اصلاً جمع نمىشود، چون غایت و قبلهاش غایت و قبله عالم جدید نیست. درست مثل آنچه که قبل از اسلام بود و آنچه که بعد از اسلام آمد؛ عیناً همین اتفاق افتاده است. یعنى امام آمد و فرهنگى بنا کرد که اصلاً با جاهلیت جمع نمىشود. مگر اسلام با جاهلیت قبل از خود جمع شد که حالا ما منتظریم این فرهنگ با توسعه اقتصادى جمع شود؟ اصلاً ممکن نیست این دو با هم جمع شوند. فقط در یک صورت - که آن هم جمع شدن نیست - این فرهنگْ عالم جدید را در خدمتِ خودش معنا مىکند، یعنى در صورتى که ماهیت این عالم را بشناسیم و نسبت به عالم جدید شهود پیدا کنیم. آن وقت این عالم در برابر ما خاضع مىشود. براى اینکه ما معتقدیم که همه عالم مسخّرِ انسان مؤمن و انسان کامل است و به محض اینکه خود ما نسبتى با حقیقت دین برقرار کردیم، همه عالم مسخّرِ ما مىشود. عالم جدید هم به تسخیر ما درمىآید؛ منتها راه دارد.
...به اعتقاد من هر چیزى مىتواند در خدمت تفکر دینى درآید - حتى مثلاً نوشتههاى مارکس(6)، براى اینکه چیزى که مارکس مىگوید با حقیقت عالم نسبتى دارد؛ شما این نسبت را کشف کنید، آن وقت مارکس هم در خدمت شماست. شیطان هم با حقیقت عالم نسبت دارد. شما وقتى این نسبت را کشف کردید، شیطان نمىتواند تسلطى بر شما پیدا کند؛ خودِ وجودِ شیطان هم در خدمت دین درمىآید. آقاى مطهرى بحثهاى راجع به مارکسیسم(7) را براى چه عنوان کرد؟ ایشان معتقد بود که کسى مثل احسان طبرى(8) باید بیاید در دانشکده الهیات، مارکسیسم را تدریس کند و بعد، خود ایشان بروند آراى او را بررسى و نقد کنند. اصلاً شیوه ایشان این بود. شهید مطهرى هیچ وقت جلوى ورود احسان طبرى به دانشکده الهیات را نمىگرفت، در عین اینکه مىدانست که او مىخواهد کمونیسم و مارکسیسم را درس بدهد. ولى این را هم مىدانست که طبرى و حرفهایش چه نسبتى با حقیقت دین دارد و مىدانست که فهم این حقیقت جز از این طریق ممکن نیست. یعنى اول باید کسى که مسلط به مارکسیسم است بیاید آن را درس بدهد تا بچهها بفهمند حقیقت مارکسیسم چیست، آن وقت به او پاسخ داده شود. دانشجو به این طریق از خطر مارکسیسم رها مىشود، وگرنه، کسى که با این تفکر آشنا نیست و نسبت به آن جهل دارد، از کجا بفهمد مارکسیسم چیست تا از آن فرار کند و به چنگش نیفتد؟ شناخت دنیاى جدید براى ما لازم است. وقتى ماهیت آن را شناختیم، آن وقت تازه مىفهمیم که تفکر دینى در کجاى آن واقع شده است و نسبتش با این عالم چیست. نحوه تسخیر این عالم همین است و جز این هم نیست.
حکمت آموختنى نیست. حکمت «حصولى» نیست، «وصولى» است. آدم باید خودش واصل شود. حکمت را در حدّ مقدمات مىشود آموزش داد، ولى همین مقدمات را وقتى به دست آدم ناباب دادید، در دست او مىشود خنجر. مسئله بر سر این است که انسان باید به حکمت «واصل» شود. حکمت اصلاً شهودى و اشراقى است؛ از طریق دیگر نمىشود به آن رسید. بدون تردید، تکنیک هنر امروز را باید آموزش داد، منتها به همراه آن، ماهیت هنر جدید را باید تبیین کرد. هر یک از هنرهاى جدید با دیگرى فرق دارد و برنامهاى که براى هر کدام مىریزید با دیگرى متفاوت است. تکنیکِ هر یک از هنرها را باید مجزّاى از تفکر دینى آموزش داد، چون تکنیک تفکرپذیر نیست. تکنیک در عالم جدید، خودش موضوعیت دارد و جهتمند است؛ خودش شیئیت و موضوعیت فرهنگى دارد. تکنیک محصول عالم جدید است، یعنى ثمره شجرهاى است که فرهنگ خاصى دارد. وقتى تکنیک ثمره این شجره است، چطور نسبت به فرهنگِ آن جهتمند نباشد؟ بنابراین، تکنیک را باید به طور مجزّا آموزش داد. مقدمات تفکر دینى را هم باید آموزش بدهید، منتها برنامهاى که براى آموزش مىریزید مسلّماً باید با شناخت ماهیت هنر جدید همراه باشد، وگرنه نتیجه نمىدهد.
در داستاننویسى این مسئله کاملاً واضح است. داستاننویسى اصلاً توصیف و تفصیل »من» است و به همین دلیل است که حتى در کلاسهاى مدرسه، انشا را اینطور تدریس مىکنند که شما هر چه به ذهنتان مىرسد بنویسید، هر چه بر شما گذشته بنویسید؛ این بهترین انشاست. کسانى که خیلى خوب بلدند انشا بنویسند، هر چه به نظرشان برسد مىنویسند؛ راجع به تیر چراغ برقِ توى کوچه، پنجره، درختِ توى حیاط و احساساتى که نسبت به آن دارند و... مىنویسند، چون توصیف »منِ» خودشان است. اگر بتوانند این «من» و واکنش او را در مقابل عالمِ بیرون خوب توصیف کنند، نوشتهشان انشاى خوبى به حساب مىآید، هر چند دینى هم نباشد. مثلاً در شعر امروز، شعر فروغ فرخزاد(9) از لحاظ تکنیکى در اوج مهارت است، انکار هم نمىشود کرد. یک بار راجع به ممیّز(10) به من ایراد گرفتند که چرا او را از لحاظ تکنیکى تحسین کردى. خوب، ممیّز استاد گرافیک است. از موقعى که من بچه بودم او استاد گرافیک بوده تا همین حالا که دیگر شصت هفتاد سالش است. شما با انکار مهارت او در گرافیک به جایى که نمىتوانید برسید. اصلاً چه شما او را انکار کنید چه نکنید، تفاوتى نمىکند؛ مهارت او که از دستش گرفته نمىشود. شعر فروغ زیباست؛ چه بخواهید و چه نخواهید در شعر امروز مهارت دارد.
در مورد داستاننویسىِ امروز هم عرض کردم که نسبتى با «من» دارد، با فرد منتشَر دارد، فردى که در عالم امروز انتشار و تکثیر پیدا کرده. براى اینکه انقلابى در داستاننویسى ایجاد کنید، چه باید بکنید؟ اول باید آن آدمى که مىخواهد این انقلاب را ایجاد کند پرورده شود. بعد باید مسلط به تکنیک هم باشد؛ خطیبى که شیوه بیان بلد نباشد، هر قدر هم که دانا باشد، نمىتواند حرفش را بزند. عموم مردم پاى صحبت آقاى جوادى آملى نمىنشینند، هر چند تمام سخن ایشان حکمت است، اما ایشان خطیب نیست. خطابه یک فن است. آقاى قرائتى خطیب است و کارى که ایشان در نسبت با عموم مردم انجام مىدهد، غیر خطیب نمىتواند انجام دهد. از طرف دیگر، کارى که آقاى جوادى آملى در مورد خواص مىکنند، هیچ خطیبى نمىتواند بکند. در خطابه، تکنیکِ(11) ارتباط با مردم مطرح است و خود این تکنیک موضوعیت دارد. آقاى قرائتى با مردم مواجهه دارد، مخاطبه دارد، محادثه دارد و همه اینها موضوعیت دارد و قابل بحث است.
روضه و عزادارى براى سیدالشهدا (ع) را در نظر بگیرید. اصلاً قالب یا تکنیک روضه جاى بحث دارد. این تکنیک زیباست، تکنیکى است که در طول هزار و چهار صد سال همه را به سمت خودش کشانده. الان مىبینید که وقتى ماه محرم مىشود، روز تاسوعا و عاشورا، در این دستهها همه جور آدم مىآیند. اینکه با یک شیوه و وضعیت منظمى راه مىروند و کارهاى مشخصى را به طور خیلى منظم انجام مىدهند، این تکنیک، خودش فىنفسه محلّ بحث است. اینطور نیست که شما هر تفکرى را بتوانید اینگونه در جامعه اشاعه بدهید. چرا راجع به شهادت امام حسن (ع) اینطور نشده است؟ چرا راجع به شهادت حضرت رسول (ص) اینطور نشده است؟ چرا راجع به هیچ اتفاق دیگرى اینطور نشده است؟ راجع به امام حسین (ع) است که یک چنین تکنیک و قالبى پیدا شده که خودْ فىنفسه جذاب است؛ خودِ این قالب موضوعیت دارد و باید در مورد آن بحث کرد.
در مورد هنر جدید نیز قالبْ فىنفسه موضوعیت دارد. وقتى چنین انسانى پرورش پیدا کرد، او مىنشیند تا تجربیات نفسانى مرتبط با نفس و «منِ» خود را توصیف کند و تفصیل بدهد. داستاننویسى اسلامى اینطور پدید مىآید؛ غیر از این هم راه دیگرى ندارد. اگر از کسى که در داستاننویسى ناوارد است، هر قدر مسلمان خوبى هم باشد، بخواهید که داستان اسلامى بنویسد و او چیزى را، پیامى را که از قبل در نظر داشته، بخواهد القا کند، به محض اینکه شروع به نوشتن کند تصنع بر کلام و نوشتهاش حاکم مىشود. در مورد خود غربىها هم این معنا صادق است. فىالمثل جورج اُرول که کتابهاى «قلعه حیوانات»(12) و «1984» را نوشته، این دو کتاب از لحاظ هنرى ارزش ندارند چون یک غرض سیاسى در آنها وجود دارد و براى القاى یک پیام سیاسى نوشته شدهاند. خود غربىها براى کارهاى اُرول به لحاظ هنرى ارزش قائل نیستند بلکه پیام سیاسى این آثار برایشان ارزشمند است. یا کار هاکسلى از لحاظ ادبى ضعیف است چون یک غرضى در آن هست و مىخواهد پیامى را برساند. ما هم از همان اول که شروع مىکنیم مىخواهیم پیام بدهیم. مثلاً مىخواهیم پیام بدهیم که جانباز تنهاست. بعد شروع مىکنیم بر این اساس داستان مىبافیم. این، «داستان بافتن» است و فراتر از این هم نمىرود. ما باید با اثر خودمان یکى بشویم.
این مسئله در مورد هنر گذشته هم صادق است و مخصوص زمان ما نیست. حافظ وقتى مىخواهد شعر بگوید، از قبل پیامى ندارد که بخواهد با شعر خود القا کند. این پیام به همراه قالب - یعنى تکنیک و محتواى شعر با هم - از او مىجوشد. مولوى هم در حالت بىخودى شعر مىگفته است. من خودم شعر گفتهام. وقتى آدم شعر مىگوید، شعر از او مىجوشد؛ اصلاً اینطور نیست که بنشیند و شعر ببافد و سر هم کند. این کار را بعد از جوششِ شعر مىشود کرد. شعر وقتى گفته شد، اشکالاتى دارد که مىشود آنها را برطرف کرد. شعراى خیلى خوب این کار را هم نمىکنند، یعنى دست به ترکیب شعرشان هم نمىزنند. همین شعر امام را ببینید،(13) دستخطّ امام را ببینید. امام اصلاً تمرین نکرده است. از همان اول قلمش را روى کاغذ گذاشته و تا آخر، شعر را یکباره گفته است. شعر همهاش با هم از وجود شاعر مىجوشد. اساساً هنر اینطور است. چنین نیست که هنرمند اول پیامى را تصور کند و بعد بنشیند چیزى براى انتقال آن به مخاطب ببافد. این در واقع فرق میان نظم و شعر است. یک وقت کسى ناظم است و فقط تکنیک شعر را بلد است، با قالب منظم شعرى (وزن و قافیه و...) آشناست و راجع به هر چیز شعر مىگوید. فرق «گلشن راز»(14) یا «منظومه»(15) ملّا هادى سبزوارى با شعر حقیقى در همین جاست. «منظومه» ملّا هادى سبزوارى شعر نیست، نظم است؛ «گلشن راز» هم شعر نیست. اینکه این همه مشهور شده، به خاطر محتوایش است نه به خاطر اینکه شعر خوبى است. ولى شعر حافظ شعر است، شعر مولوى شعر است.
هنر جدید هم همینطور است. هنر باید از درون هنرمند بجوشد. اگر هنرمند پیامى را از قبل تصور کند و بخواهد ببافد، همه جا به همین مشکل دچار مىشود. فرق کسى مثل حاتمىکیا با بقیه سینماگرهاى ما در همینجاست. حاتمىکیا فطرى فیلم مىسازد. مسلمان است، بسیجى هم هست، با تکنیک سینما هم آشناست و عین شعر گفتن فیلم مىسازد. ولى عدهاى اول پیامى را تصور مىکنند و مىگویند مىخواهیم این پیام را بدهیم و بعد برایش سناریو مىنویسند. اینطور نمىشود و نتیجه نمىدهد. حدّ اکثر، فیلمى مىشود مثل «آتش پنهان»(16) یا «عملیات کرکوک»(17) و نظایر اینها. براى این نوع فیلمها نمىشود ارزش قائل شد. این هنر نیست، هنر اسلامى نیست. فیلمساز حدّ اکثر تلاشش را هم که بکند نتیجه نمىگیرد.
عالم امروز، عالم روشها و ابزار است. این امر بعد از پیدایش تکنولوژى به این صورت جدید که به نحوى در جهت خودکارى و اتوماسیون(18) و در نهایتْ استقلال نسبت به انسان حرکت مىکند، به حدّ تقریباً مطلق محقَّق شده است. تکنولوژى جدید به اصالت روشها و ابزار مبتلاست و علت اینکه اصلاً در جهت استقلال از انسان و اختیار او حرکت مىکند همین است، چون در واقع روشها و ابزار نسبت به انسان اصالت پیدا کرده است. تا موقعى که شما یک چکش در دستتان هست مىتوانید هر موقع که مىخواهید از آن استفاده کنید و هر موقع که نمىخواهید نکنید، یعنى آن حدى از اختیار انسان که در هنگام استفاده از چکش محدود مىشود تقریباً قابل اغماض است. اما مسلّماً نسبتى که انسان با تکنولوژى - که به سمت اتوماسیون حرکت کرده و در این غایت خویش تقریباً به حدّ اطلاق رسیده، یعنى تماماً نسبت به انسان استقلال پیدا کرده و اتوماتیک شده است - برقرار مىکند، هرگز آن نسبتى نیست که با چکش دارد؛ نسبتى که شما با کامپیوتر برقرار مىکنید اصلاً نسبتى نیست که با چکش برقرار مىشود. چکش هنوز تابع همان مفهوم قدیمى صنعت است، اما کامپیوتر مفهوم صنعت جدید را دارد، یعنى تکنولوژىِ اتوماتیک که در جهت استقلال از بشر و اراده بشر به وجود آمده است.
مسئله مهم همین است؛ یعنى باید اول این مسئله را از لحاظ نظرى درک کنیم تا عالم جدید را بفهمیم، وگرنه، عالم جدید اصلاً براى ما قابل درک نیست. اگر این مسئله را در نظر نگیریم، بر کامپیوتر یا بر سینما همان حکمى را مىکنیم که بر چکش مىکنیم و در واقع این دو را یکى مىگیریم. اینکه مىگوییم تکنولوژى ابزار نیست یعنى به این معنا ابزار نیست، وگرنه، در نهایت تکنولوژى هم ابزار است. مىدانید چه عرض مىکنم؟ اینکه مىگویم ابزار نیست براى این است که مسئله را این قدر آسان نگیریم و حکمى که بر چکش مىکنیم بر کامپیوتر نکنیم. کامپیوتر ابزارى مثل چکش نیست؛ کامپیوتر ابزار بسیار پیچیدهترى است که با جهتمندىِ تکنولوژى جدید در استقلال از انسان، آنهم در آخرین مراحل این سیر، به وجود آمده است. کامپیوتر جزء اولین محصولات تکنولوژى جدید نیست. چیزى که همان اول در ابتداى این سیر به وجود آمده، کمتر در جهت استقلال از بشر موجودیت پیدا کرده؛ یعنى ماهیتاً نسبت به حدود و اختیار بشر استقلال کمترى دارد. فىالمثل، اختراعات اولیه بشر مسلّماً بیشتر در نسبت با اراده و اختیار اوست و هر قدر که جلوتر مىرود، خود را از اراده و اختیار انسان مستقلتر مىکند.
این مسئله را وقتى در کلیت تکنولوژى در نظر مىگیرید به فاجعهاى خیلى عظیم پى مىبرید، و اصلاً مسئله ما همین فاجعه است که الان دنیا را در بر گرفته. مسئله را به این آسانى و در مقیاس کوچک نمىشود درک کرد. بدون بحث نظرى، یعنى بدون رجوع به ماهیت تکنولوژى جدید و نسبتش با انسان، نمىتوان این مفهوم را درک کرد؛ حالا هر قدر بگوییم و تکرار کنیم که سینما گرچه ابزار نیست، اما مسخّر انسان مؤمن است. مسئله این است که چگونه مىشود یک شیوه آموزشى پیدا کرد براى اینکه افرادى تربیت شوند که بتوانند بر سینما مسلط شوند و از آن در خدمت تفکر استفاده کنند. تا موقعى که از لحاظ نظرى در این مورد بحث نکنید و به ماهیت تکنولوژى نزدیک نشوید، اصلاً امکان درک این مسئله موجود نیست؛ خیلى پیچیده است.
بشر از اولین مراحل ورود خود در تکنولوژى جدید، به سمت اصالت روشها و ابزار حرکت کرده است. هر چند در اوایل، صنعتگران و تکنیسینهاى تکنولوژى مدرن در واقع در خدمت تفکر و فرهنگ هستند و آنچه که برایشان تعیین تکلیف مىکند تفکر و فرهنگ و فلسفه به معناى خاصّ آن است، اما هر قدر تکنولوژى پیش مىرود، خودش تعیینکننده مراحل بعد مىشود. بشر دیگر دخالتى در این بین ندارد و به همین دلیل، یک چنین مسئلهاى به وجود مىآید. اصلاً این مسئله فىنفسه تناقض یا پارادوکسِ(19) تمدن جدید است: چیزى در عالم به وجود آمده که در عین اینکه اراده بشر را تا آنجا محدود کرده که آن را تقریباً از بین برده، در عین حال، بشر آن قدر به آن محتاج است که نمىتواند جلوى توسعهاش را بگیرد و در واقع، ممانعت از توسعه اتوماتیک یا خودبهخودِ تکنولوژىِ جدید به معناى از بین رفتن تمدن است. خیلى فجیع است که بشر همه اراده و اختیار خویش را از دست داده، ولى خودش نمىداند.
شما در جایى غیر از آثار هنرى جدید، مثلاً آثار کافکا(20)، اثرى از این مسئله نمىبینید. اینجا جایى نیست که حتى مباحث نظرى بتواند موضوع را روشن کند؛ به این مفهوم که بگوید آن بحرانى که بشر گرفتارش است چگونه بحرانى است. کافکا جهانى را ترسیم مىکند که فرد در برابر آن هیچ اختیارى از خود ندارد و همه چیز او در چنگ این تمدن اسیر است. هیچکس در این تمدن تعیین اختیار نمىکند. خودِ آن، فىنفسه موجودیتى پیدا کرده که اولاً بشر را بلعیده و ثانیاً یک سیر جهتمندِ توسعه خودبهخودى دارد که هر چه در این سیر پیشتر مىرود، نسبت به بشر استقلال بیشترى پیدا مىکند. در عین حال چون تمدن بر این سیر بنا شده، ممانعت از آن به معناى نابود کردن تمدن است؛ البته تمدن جدید عاقبتْ خودبهخود نابود مىشود و الان هم به سمت انحطاط در حال حرکت است. تناقض موجود در این تمدن، بشر جدید را از بین مىبرد. این خیلى وحشتناک است. شما با این معنا در هنر و بهخصوص در آثار هنرمندان جدید بیشتر روبهرو مىشوید، چون هنرمند بیشتر اهل شهود است تا اهل منطق. شما در نقاشى مدرن راحتتر مىتوانید بحران بشر جدید را مشاهده کنید.
البته کافکا نسبت به این معنا خودآگاه نیست. وقتى رُمان «قصر» یا «محاکمه» یا «مسخ» را مىنویسد خودآگاهىِ تاریخى ندارد. گرگوار سامسا، شخصیت اول «مسخ»، یک روز صبح که مىخواهد از روى تختخوابش بلند شود، خود را به صورت یک حشره مىیابد، یک حشره بزرگ با دست و پاى کوچک. وقتى خود را به این صورت مىبیند، تنها نگرانیش این است که چطور خود را به اداره برساند! واقعاً فاجعه است. فاجعهاى که بشر جدید دچارش شده همین است که در عین اینکه واقعاً تبدیل به حشره شده و صورتِ ممسوخ بشر است، با این حال، مدام به این فکر مىکند که چگونه خود را به اداره برساند و از این مىترسد که نکند مثلاً تکنولوژى از بین برود، تمدن از بین برود؛ همه نگرانیش همین است و خیلى جالب است که خود را بیشتر از همه ادوار تاریخ آزاد مىداند. بشرى که بیشتر از همیشه بنده و برده خارج از خویش است و برده تمدن است، فکر مىکند آزاد و مختار است. این تناقضى است که در ذات تمدن جدید وجود دارد. براى همین هم مىگوییم که تمدن جدید شیطانى است، وگرنه معنا ندارد که بگوییم ماشین موجودیتى شیطانى دارد. شیطنتش - البته یکى از شیطنتهاى آن - در این است که با وجود اینکه آزادى را به تمام معنا از بشر سلب کرده، او خود را آزاد مىپندارد. فىالمثل، در مورد «جامعه باز و دشمنانش»(21) کتاب مىنویسد و در عین حال، مىخواهد مثلاً با بمب اتمى کسانى را که مخالف چنین جامعهاى هستند از بین ببرد.(22) این درد ماست. وضعیت بشر جدید وضعیت گرگوار سامساست، همین شخصیت رُمان «مسخ»؛ وضعیت آقاى «کاف» است در «محاکمه» یا «قصر». اصلاً این آدم در تمدن جدید هیچ جور اختیارى از خودش ندارد؛ حتى شیطانهایش هم هیچ جور اختیارى از خود ندارند؛ یعنى شیطنت در این روزگار در کمال «معصومیت» انجام مىشود.
ببینید! کسى که در دنیاى غرب - مثلاً در یکى از محلههاى نیویورک - به دنیا مىآید چطور پرورده مىشود: از بچگى - دو سه سالگى - پاى تلویزیون بزرگ مىشود، بعد به همان مهد کودکها، مدارس، دبیرستانها و دانشگاههایى مىرود که اصلاً این فرهنگ را به او آموزش مىدهند و او هم اینطور بار مىآید. مگر این فرد تا چه حد از خودش اختیار دارد؟ در کجاى این مسیر مىتواند نگاهى به موجودیت خود بیندازد؟ کاملاً غرق است. از همان اول هم برایش سیستم درست کردهاند. او به صورت نظاممند برده تمدن جدید است؛ با تلویزیون بزرگ مىشود، بعد هم مىرود به مهد کودک، کودکستان، مدرسه، دبیرستان و بعد دانشگاه. بعد هم بیرون مىآید و در یکى از این کارخانهها یا ادارات شروع به کار مىکند. این آدم دیگر چه مىتواند بفهمد؟ اصلاً آیا او هیچ صورت دیگرى از حیات بشرى را درک مىکند؟ درست مثل یک موش کور است که در تاریکىِ زیرزمین به دنیا آمده، در همان تاریکى زندگى کرده و در همان تاریکى هم مىمیرد. یعنى آفتاب حتى از یک روزن هم بر این آدم نمىتابد. او به معناى قرآنىِ کلمه «مستضعف» است،(23) یعنى اصلاً در نزد خدا مسئولیت ندارد. اگر شیطنت مىکند، اگر زنا مىکند، اگر تجاوز به عنف مىکند، هر چه مىکند، از خود اختیارى ندارد. البته فرد همیشه مسئول است، چون در ذاتِ اراده، اختیار وجود دارد. اما اختیار او بهشدّت محدود شده، تا آن حد که تقریباً مىتوان گفت اختیار ندارد. اختیار جمعىِ او که اصلاً از بین رفته، یعنى بشر در حیثیتِ جمعىاش اختیار ندارد؛ فقط در حیثیت فردى مسئول است. یعنى از این حیث مىتوانید حدى از اختیار برایش قائل شوید. ولى وقتى به بشر متمدن در حیثیت جمعى نگاه مىکنید، مىبینید که این بشر از خود اختیارى ندارد و اسیر تمدن جدید است.
خود تمدن جدید هم از خودش خارج شده، یعنى از پوستهاش در آمده و معنا و مفهوم آن شیئیت پیدا کرده است. تکنولوژى صورت شیئیتیافته معناى تمدن جدید است. احتیاجى به بحث نظرى نیست؛ نفسِ مشاهده تکنولوژى کفایت مىکند، خودِ تکنولوژى با ما سخن مىگوید و مىگوید که چیست. منتها ما آنقدر غافلیم که سخن تکنولوژى را نمىفهمیم. تکنولوژى واقعاً با ما زمزمه مىکند، مىگوید من همان معناى تمدن جدید هستم که شیئیت پیدا کردهام، از پوستهاش خارج شدهام، از زیر لفظش بیرون آمدهام و الان در عالم خارج هستم، و اینچنین، بلا بر سرتان آوردهام؛ اما چه کسى این زمزمه را مىشنود؟ آخر گوشِ جانى نیست، گوشها کر است، چشمها کور است، قلبها مرده است، اصلاً وجدانها خفته است. کسى چه مىفهمد که چه خبر است و اوضاع چگونه است؟ کسى که در غرب به دنیا مىآید از کجا بفهمد که چه بلایى بر سر عالم جدید آمده است؟ جداً از کجا مىخواهد بفهمد؟ مگر آدم نباید صورت دیگرى از حیات در کنارش باشد تا این دو را با هم مقایسه کند؟ مگر معرفت پیدا کردن نسبت به عالم راه دیگرى دارد؟ ما همیشه مىگوییم تُعْرَفُ الْاَشْیاءُ بِاَضْدادِها. حالا به ضدّ این تمدن کارى نداریم؛ آیا صورت دیگرى از حیات در این تمدن جدید موجود است که انسان بتواند این دو را با هم قیاس کند و بفهمد چه بلایى سر بشر جدید آمده است؟
بعد از پنج شش قرن تمدن جدید، فردى مثل امام (ره) در دنیا پیدا شده است. امام (ره) شخصیت کمى نیست، شخصیتى نیست که هر سال یکى مثل او به دنیا بیاید. آدمى مثل او هر پانصد سال یا هزار سال هم بعید است که به دنیا بیاید. او از نظر مرتبت وجودى در حدّ حضرت ابراهیم (ع) است. او آمده و این صورت جدید از حیات بشرى را به ما نشان مىدهد و اینهمه شیفته دارد؛ جوانها شیفته مىشوند، بچهها شیفته مىشوند و به سمتش مىآیند. با اینهمه، الان ما ماندهایم که خوب، حالا چه کار کنیم. علتش این است که ما در محاصره تمدن جدید هستیم و کارى نمىتوانیم بکنیم. این تفکر تا موقعى تفکر است که بجنگد؛ وقتى که نمىجنگد، همین جور در خودش از بین مىرود. البته جداً تفکر امام (ره) به نظر من دنیاى جدید را تسخیر کرده، چون باطن آدمها را گرفته، یعنى با قلبها سر و کار دارد نه با ظاهر. تکنولوژى نیافریده که به صورت تانک حمله کند، بلکه قلبها را مىگیرد؛ قلبها را هم نمىتوان کارى کرد. نه «گورباچف» و »بوش» مىتوانستند جلوش را بگیرند، نه «کلینتون» مىتواند و نه هیچکس دیگرى در این عالم. چون مسئله قلب است و قلب هم در عمق وجودش به خدا پیوسته است، به عالم حقیقت پیوسته است. جلوش را هم نمىشود گرفت؛ عاشق مىشود و مىآید. آن وقت شما مىبینید که در قلب فرانسه بسیجى هست، در قلب خود آمریکا بسیجى مىبینید، به هر کجاى دنیا که مىروید بسیجى مىبینید، چون قلب و روحش پیوسته است. منتها ما الان در محاصرهایم و به محض اینکه مىخواهیم قدرت پیدا کنیم با معاییر و مقاییس دنیاى جدید روبهرو مىشویم، مقیاسهاى دنیاى جدید براى ما طرح مىشود و این مقیاسها مثل مقیاسهاى مربوط به جاهلیتهاى اعصار دور نیست؛ جاهلیت جدید همه چیز با خودش دارد، در همه وجوه حیات بشرى براى خود تئورى و نظریه دارد، سیستم و نظام دارد؛ روانشناسى، جامعهشناسى، علوم تجربى و... همه چیز دارد.
خیلى عجیب است! اصلاً اتفاق عجیبى براى بشر افتاده. اتفاق سادهاى نیست که ما همینطورى خیلى راحت بگوییم که خوب، حالا ما اسلام آوردهایم و مىخواهیم سینما را تسخیر کنیم. سینما اصلاً محصول این تمدن جدید است، محصول تمدنى است که پنج قرن یا حدّ اقل چهار قرن از پیدایش آن مىگذرد و دو قرن است که صنعت اتوماتیک پدید آمده و بهتدریج نسبت به بشر استقلال پیدا کرده و همراه با استقلال خود، بشر را از صورت خویش خارج ساخته و مسخ کرده است؛ صورتى از بشر ساخته که زندانى این تکنیک و این نظام است، اما در عین حال، خود او بر وضع خویش آگاه نیست؛ در زندان است ولى نمىداند که زندانى است. حالا با این وسیله جدید چه کار باید کرد؟ این وسیله را باید تسخیر کرد؛ منتها جوهرش را، نه قالبش را. قالب آن را که مىبینیم، تصور مىکنیم تسخیرش آسان است. آقاى فلان و آقاى بهمان فیلم مىسازند. ظاهر فیلمها و سناریویشان اسلامى است، ولى باطن آنها غربى و آمریکایى است. این نوع فیلم از بدترین انواع فیلمها هم هست. چون فیلمساز به ذات فیلم نرسیده، جوهر تکنیک را تسخیر نکرده، نمىتواند با آن خوب کار کند. فکر مىکند قالب به همین سادگى تسخیرپذیر است، اما چنین نیست. این قالبْ صورت بیرونىِ تکنولوژى و مستقل از بشر است. تا جوهر آن را تسخیر نکنید، قالبش تحت اراده شما درنمىآید.
همه اینها بحثهایى است که از لحاظ نظرى باید فهمید. ما چیزى غیر از این نمىتوانیم بگوییم که وقتى مىخواهید یک سیستم آموزشى طراحى کنید، باید در آن سیستم، تکنیک را آموزش بدهید. در محدوده این تکنیک، هیچ کار دیگرى نمىتوانید بکنید. وقتى مىخواهید زبانى را تدریس کنید، هیچ مىپرسید که دستور زبان آن اسلامى است یا غیر اسلامى؟ یک دستور زبان یا گرامر بیشتر ندارد. گرامر سینما همین تکنیک است که تدریس مىشود. البته خیلىها هستند که فلسفه سینما تدریس مىکنند و نظرهاى خودشان را هم طرح مىکنند. اما وقتى بحث تکنیک است، تکنیک غیر از دکوپاژ، میزانسن، سناریو، بازیگرى، فیلمبردارى، صدابردارى، مونتاژ و... چیز دیگرى نیست، و اینها از ذات تکنولوژى نتیجه شده، شیئیت پیدا کرده، صورت ابزار پیدا کرده و بهشدّت مستقل از اختیار بشر است. چون اصلاً تمدن جدید مستقل از اختیار بشر است؛ چکش نیست که برداریم و از آن استفاده کنیم، این، سینماست و سینما هم راه خودش را مىرود. البته اینطور نیست که جوهرش قابل تسخیر نباشد، منتها کار بسیار پیچیده و دشوارى است. نباید فکر کرد که سینما به این راحتى مسخّر ما مىشود.
ما اصلاً با دنیاى جدید بیگانهایم. چطور مىخواهیم جوهر سینما را تسخیر کنیم؟ ما مىخواهیم به همه عالم یک صورت شرعى بدهیم. همه چیز را هم مىخواهیم در همین صورت شرعى معنا کنیم؛ ولى اینطور که نمىشود. به من بگویید صورت شرعى «کِیف» چیست. جداً نمىشود؛ یعنى واقعیت را نمىشود در این صورت معنا کرد. این صورتى که به عالم مىدهید - صورت تشریعىِ عالم - فقط براى اخلاقى ماندن و اخلاقى زندگى کردن است. بقیهاش به مباحث نظرى و معرفتى برمىگردد؛ هیچ کار دیگرى هم نمىشود با آن کرد. منتها اسلام از طریق انسانْ عالم جدید را تسخیر مىکند؛ از طریق ساختنِ انسانهایى جدید، نه از هیچ طریق دیگر. اسلام چیزى در عالم خارج نیست که مثلاً در هوا معلق باشد؛ اسلام در وجود انسان محقَّق مىشود و لاغیر. بشر خلیفةاللَّه است و اسلام هم در وجود آدمها محقَّق مىشود. اصلاً انسان همه جهان است و مگر غیر از انسان چیزى داریم؟
من معتقدم که وقتى براى شخصى چون حضرت امام (ره) ولایت حاصل مىشود، ولایت او فقط ولایت تشریعى نیست، ولایت تکوینى هم هست؛ یعنى عالم مسخّرِ چنین کسى است که ولایت دارد. بنابراین، انسان همه جهان است. وقتى اسلام در وجود انسان محقَّق مىشود، یعنى همه جهان را تسخیر مىکند؛ معنایى غیر از این هم ندارد. اسلام را خدا براى انسان آورده، مخصوص انسان است؛ مخصوص شىء که نیست. میز اسلامى و غیر اسلامى که نداریم، ولى انسان مسلمان و غیر مسلمان داریم، انسان مؤمن و غیر مؤمن داریم. وقتى انسان ایمان آورد، نسبت به حقیقت اسلام - که حقیقت عالم است - مظهریت پیدا مىکند. نباید این دو را از هم جدا کرد. اگر بگویید حقیقت اسلام حقیقت عالم نیست، پس حقایق مختلفى باید امکانِ وجود داشته باشد؛ براى مسیحیت یک حقیقت باید قائل شویم، براى یهودیت هم یک حقیقت باید قائل شویم و براى همه ادیان هم حقایق متعددى قائل شویم. اینطور که نمىشود. حقیقت اسلام حقیقت عالم است، یعنى در واقع تقرب جستن به اسلام باید تقرب جستن به حقیقت عالم باشد، وگرنه اسلام بىمعناست. اسلام همان حقیقت است. پس وقتى انسان نسبت به این حقیقت مظهریت پیدا کرد، عالَم به میزانى که او مظهریت پیدا کرده مسخّرِ اوست؛ ولایت تکوینى پیدا مىکند، کون و مکان در برابر او سر تسلیم فرود مىآورند. وگرنه، ما هر قدر ریش بگذاریم و جاى مهر روى پیشانیمان درست کنیم، وقتى ولایت تکوینى در عالم نداشته باشیم، یعنى باطن ما باطن مؤمن نباشد، چه فایدهاى دارد؟
سینما هم از طریق انسانها، از طریق هنرمندها، تسخیر مىشود. مثلاً آقاى حاتمىکیا این کار را کرده، منتها حقیقت به میزانى که خود او و تفکرش نسبت به آن مظهریت پیدا کرده در کارش ظاهر مىشود، نه بیشتر. نمىتوانید توقع داشته باشید که حاتمىکیا مطلقِ هنر اسلامى را به شما نشان بدهد؛ چنین نیست. هنر امروز فقط حیثیت فردى دارد و از غیر طریق هنرمند در عالم نازل نمىشود. هیچ کارى هم با آن نمىشود کرد. همین است که هست. هنر امروز مثل کوزهگرى نیست که با چیز دیگرى هم سر و کار داشته باشد؛ فىالمثل از آن در زندگى استفاده شود و با آن آب بخورند و... و در عین حال، مثلاً جوهر هنر هم در تناسباتى که پیدا مىکند، در نقش و نگار و رنگها و... به نحوى تجلى کند. هنر جدید اصلاً هنر براى هنر است؛ نقاشى براى نقاشى است، سینما براى سینماست، تئاتر براى تئاتر است، گرافیک براى گرافیک است. هیچیک هم در خدمت چیز دیگرى غیر از خود درنمىآید. این هنر فقط از طریق هنرمند، از طریق پرورش هنرمند مسلمان، مسخّر مىشود. تنها راه همین است و هیچ راه دیگرى هم ندارد. تنها راه این است که شما یک نظام آموزشى طراحى کنید که هنرمند مؤمن پرورش بدهد. منتها باید تکنیک را به او آموزش بدهید؛ چون در دنیاى جدید، در همه محصولات دنیاى جدید، روشها و ابزار اصالت دارد. حتى ماشین رختشویى هم که مىخرید، داخلش یک بروشور است که باید بخوانید تا بفهمید چگونه از آن استفاده کنید. حتى استفاده از ماشین رختشویى روش دارد. اینطور نیست که هر کسى بتواند از آن استفاده کند؛ باید یاد بگیرد. دستور زبان سینما را هم باید یاد گرفت. بعد، اگر سینماگر به معناى حقیقى لفظْ مؤمن بود، اگر نسبت به حقیقتِ عالم مظهریت داشت، کمکم سعى مىکند راههایى براى تسخیر تکنیک سینما پیدا کند و جوهرش را تسخیر کند - که مىکند، امکانپذیر هم هست. من خودم این را در مستندسازى تجربه کردهام و مىدانم که مىشود. هشت سال تجربه کردهام و هنوز هم مشغولم. این کار را مىشود کرد، جوهر سینما را مىشود تسخیر کرد. منتها قالبش را بهتنهایى نمىشود. و این راهى است فردى که تنها هنرمند مىتواند با فردیت و شخصیت خود طى کند.
آموزشهاى شما هم به ناچار دو بخش خواهد داشت: از طرفى تکنیک را که دستور زبان سینما (یا دستور زبان نقاشى، گرافیک، تئاتر و ...) است باید تدریس کنید و از طرف دیگر، باید انسان مؤمن پرورش دهید؛ که البته «پرورش دادن» انسان مؤمن هم حرف بىربطى است چون ایمان یک امر قلبى است، یک امر اختیارى و ارادى است و آموزشدادنى نیست. البته من مخالف آموزش نیستم، ولى مىگویم اصل راه را خود آدم باید برود، به قدم اختیار خودش باید برود و راه دیگرى غیر از این ندارد. من اگر بخواهم یک سیستم آموزشى طراحى کنم، این سیستم تا اندازهاى با نظام آموزشى موجود تفاوت پیدا مىکند، ولى در عین حال، بیشتر روى اساتید نظر دارم تا سیستم. حرفى در این نیست که باید آدمهاى مؤمنى را گزینش کنید که زمینه داشته باشند. ولى اصلاً اینطور نیست که مثلاً دو طریقه آموزش داشته باشید، یکى آموزش سینما به طریقه کفار و یکى هم به طریقه مسلمانها؛ اصلاً اینطور نیست. آموزش سینما یک راه دارد چون داراى دستور زبان معین و واحدى است، چون دنیا، دنیاى اصالت روشهاست. اگر غیر از این بود، روشها تابع افراد بودند؛ ولى اینطور نیست. آموزش سینما یک دستور زبان دارد؛ کمپوزیسیون قواعدى دارد، دکوپاژ و میزانسن قواعدى دارند. قواعد مشترکى نیز وجود دارد. البته آموزش، تفاوتهایى هم متناسب با فردیت هنرمند پیدا مىکند. مثلاً اگر هنرمند از حدود قواعد معمول و مشترک بگذرد، خودش ابتکار مىزند و قواعد جدید مىآورد. سینماى هیچکاک(24) مشخصاً سینماى خود اوست، ولى هیچکاک از قواعد مشترک هم استفاده کرده و بر آنها تسلط داشته است. اینطور نبوده که همه قواعد را خود او اختراع کرده باشد.
همه مشکلات ما به تصور و تلقى ما از هنر به مثابه ظرف و مظروف باز مىگردد. این تصور را باید رها کرد. شما تا موقعى که هنر را ظرف مىدانید و مىخواهید پیام را به صورت مظروف در آن بریزید به هیچ جا نمىرسید. اصلاً تفکرِ »قالب و محتوا به مثابه ظرف و مظروف» از ریشهْ منحط است. این تفکر از نظرگاه سنتى در مورد هنر نتیجه شده و غیر از اینکه ما را گمراه کند هیچ فایده دیگرى ندارد. اصلاً یکى از مهمترین عللى که ما تا به حال نتوانستهایم به یک نتیجه درستى برسیم همین است که هنرمندان ما متأسفانه اینگونه فکر مىکنند؛ اصلاً اینطور نیست. حاتمىکیا تا خودش جوهر سینما را تسخیر نکرده باشد، نمىتواند کارى را بکند که الان مىکند. او با دیگران فرق دارد (اسم نمىخواهم بیاورم)؛ دیگران سینما را ظرف تصور مىکنند و سعى مىکنند تفکرشان را در آن بریزند. وقتى مىبینند ظرف به آنها جواب نمىدهد، فکر مىکنند اشتباه کردهاند. بعد دوباره مىنشینند فیلمهاى آمریکایى را نگاه مىکنند و شخصیتهاى خود را به شخصیتهاى این فیلمها نزدیک مىکنند. در نتیجه، شخصیت رزمنده ما به «رمبو»(25) نزدیک مىشود. در ترکیه و جاهاى دیگرى که فیلم «گذرگاه»(26) فرستاده شده، آن را یک جور «رمبوییسم اسلامى» مىدانند. واقعاً هم این رمبوییسم اسلامى است نه هنر اسلامى. سینمایى از این دست - «عملیات کرکوک»، «گذرگاه» و فیلمهاى دیگرى از این نوع - رمبوییسم است، منتها این دفعه رمبو بسیجى است! اما بسیجى خودش هویت دارد، فرهنگ دارد؛ سینما را باید به فرهنگ بسیجى نزدیک کنیم، نه بسیجى را به فرهنگ سینما. بسیجى فرهنگ دارد. اگر شما توانستید جوهر سینما را مسخّرِ فرهنگ بسیجى کنید، آن وقت مىشود به شما «احسنت» گفت - این کار را تا حالا فقط حاتمىکیا کرده است. اگرنه، اگر بسیجى را آنقدر بکشانید تا به فرهنگ سینما نزدیک شود، مىشود رمبو، فرقى نمىکند. مگر انصافاً بچههاى ما در جبهه مثل رمبو مىجنگیدند؟ واقعاً اینها چه جور آدمهایى بودند؟ آدمهایى با قد و قواره معمولى که در خانوادههاى معمولى به دنیا آمدهاند، در محلههاى معمولى بزرگ شدهاند؛ نه قهرمانند و نه قهرمانزاده و نه چیز فوقالعادهاى در وجودشان هست. بسیجى هستند چون دلشان بسیجى است. هویت بسیجى نه در بازوست، نه در میزان قدرت و قوت و نه در مهارت در استفاده از اسلحه؛ در هیچکدام از اینها نیست.
من هیچ توصیه جدیدى در زمینه درسها غیر از آنچه تدریس مىشود براى شما ندارم، الّا اینکه آدمهاى جدیدى بیایند، آدمهاى جدیدى که این تفکر را که معتقدیم حقیقتِ امر است به بچهها یاد بدهند. باید کسانى مثل آقاى افخمى، آقاى مینویى، آقاى حاتمىکیا و... را بیاورید تدریس کنند. شما سراغ خیلىها نمىتوانید بروید. آدمهایى که شیفته تمدن غربند به درد شما نمىخورند. اینها سینما را عوضى درس مىدهند. مىگویند سینما ظرف است و پیام شما مظروف؛ پیامتان را در این ظرف بریزید. من خودم پاى میز مونتاژ و در کارگردانى تجربه کردهام. عزیز من، نمىشود، سینما واللَّه ظرف نیست، اصلاً چیز دیگرى است، باید از یک طریق دیگر به آن رسید، باید جوهرش را تسخیر کرد نه قالبش را. ظرف سینما را نباید تسخیر کرد، جوهرش را باید تسخیر کرد. بحث جوهر، عرَض، ذات و چیزهاى دیگر را هم بجز در فلسفه، در جاى دیگرى نمىشود فهمید. دنیاى جدید هم اصلاً مولود فلسفه است و کارى هم نمىشود کرد. از من توقع دارید چه کار کنم؟ بگویم دنیاى جدید مولود فلسفه نیست؟ خوب، هست. بگویم روشها و ابزار اصالت ندارند؟ که دارند. بگویم تکنولوژى از انسان استقلال پیدا نکرده؟ که کرده. بگویم تکنولوژى پیچیده نیست؟ خوب، هست. بگویم سینما ذات ندارد؟ که دارد. بگویم سینما بهراحتى مسخّرِ آدمیزاد مىشود؟ که نمىشود. همه اینها هست، چه مىشود گفت؟ شما مىگویید یک شیوه کلى پیدا کنیم براى اینکه همه هنرها را بشود تدریس کرد؟ نمىشود. هنرهاى جدید هر کدام یک چیز هستند؛ گرافیک یک چیز است، نقاشى یک چیز است، تئاتر یک چیز است، سینما یک چیز است. هیچکدام از اینها را نمىشود در یک سیستم کلى تدریس کرد. هر کدام هم خصوصیات خاصّ خودشان را دارند؛ یعنى اصلاً دنیا اینطور است، منتها کسانى که غیر این حرف را مىزنند چشمشان به عالم باز نیست، نمىبینند چه خبر است، نمىدانند تا چه حد ارادهشان مقهور این واقعه عظیمى است که در طول چند قرن اخیر در کره زمین اتفاق افتاده است. اگر غیر از این بود، ما با وجودِ شخصى مثل حضرت امام دنیا را تسخیر کرده بودیم. مگر شما مىتوانید کسى را قوىتر از امام پیدا کنید؟ آن خلیفةاللهىِ موهوبى را که حضرت رسول داشت، امام نداشت. عصمت امام عصمت موهوبى نبود، اما عصمت اکتسابى که بود. ایشان واقعاً عصمت داشت. یک چنین انسانى مىآید، ولى باز هم چیزى به نتیجه نمىرسد و فقط حرکتى آغاز مىشود. نهضتى در دنیا آغاز مىشود که امیدواریم بعدها به نتیجه برسد. ما کمر آمریکا را که نشکستیم؛ آمریکا هنوز هست، همه دنیا را هم تسخیر کرده و قرار است بعدها یک جنگ بزرگ هم با آمریکا بکنیم. این است که به یک معنا هیچ اتفاقى نیفتاده، چون عالم جدید ظرفى نیست که پیاممان را در آن بریزیم.
علم جدید هم اینطور است. علم جدید فقط براى تصرف در طبیعت به وجود آمده، اصلاً با غایت تصرف در طبیعت از طریق ابزارِ تکنولوژى به وجود آمده و به هیچ درد دیگرى هم نمىخورد. اگر بگویید علم جدید یک ذره، یک قدم، شما را به حقیقت عالم مىرساند، واللَّه نمىرساند، به خداى لاشریک نمىرساند. هیچ چیز غیر از گمراهى براى بشر در آن نیست. جوهر علم جدید را هم باید مثل هنر جدید تسخیر کرد. علم جدید علم روشها و ابزار است؛ اصلاً متدولوژى است، علم نیست، علم به مفهومى که ما در گذشتهها مىگفتیم انسان را به حقیقت مىرسانَد نیست؛ اصلاً به حقیقت کارى ندارد، متدولوژى تسخیر و تصرف در طبیعت است، یعنى طبیعت را براى اینکه در آن تسخیر و تصرف کند مىشناسد و شناختش هم شناخت خاصى است. مثلاً آب را به صورتO H2مىشناسد که بعد بتواند 2H را از O جدا کند، بتواند هیدروژن را از اکسیژن جدا کند. یعنى علم جدید دقیقاً یک شناخت انتزاعى از عالم است، شناخت حقیقى نیست، شما را به حقیقت عالم نمىرساند. H چیست؟ مىگویید هیدروژن. خوب، هیدروژن چیست؟ مىبینید که شما را به حقیقت عالم نزدیک نمىکند. چه تفاوتى مىکند شما روى این چیزى که در عالم هست اسم هیدروژن بگذارید یا نگذارید. این که یک نشانه است، یک علامت است. مگر هیدروژن آدم را به چیزى مىرساند؟ فرض کنید از کسى بپرسند آب چیست، بگوید ترکیب هیدروژن و اکسیژن. این چه جور علمى است؟ اصلاً با این حرف چه خبرى از عالم مىدهید؟ خبرى با خودش ندارد، علمى به شما نمىدهد. این یک شناخت انتزاعى است براى اینکه بعداً بتوانید در طبیعت تصرف کنید. علم جدید، اول یک شناخت انتزاعى از طبیعت به دست مىدهد، بعد هم ابزار تصرف در طبیعت را کشف مىکند. فقط متدولوژى است؛ چیزى بجز متدولوژىِ تصرف در طبیعت براى تمتع بیشتر نیست.
علم جدید همین است، هنر جدید همین است، جامعهشناسى و روانشناسى و غیره هم همین است. روانشناسى هم در واقع مىخواهد آدمها را به یک صورت مشترک نزدیک کند، به یک صورت نوعى نزدیک کند که صورت «نُرمال» بشر است. این کار را مىکند تا غایات خودش متصور شود، حرکت به سمت غایتش راحتتر انجام شود. دلیل دیگرى ندارد. وگرنه، شما کجا مىتوانید آدم را از طریق علم جدید بشناسید؟ مگر روانشناسىِ جدید حقیقتِ روان را به شما مىشناساند؟ اصلاً کارى به حقیقت روان ندارد. علم جدید اصلاً متعرض ماهیت اشیا نمىشود، به حقیقت کارى ندارد؛ صرفاً متدولوژى است، متدولوژیى در خدمت غایتى است. ما چون این غرض و غایت در علم جدید هست، اساساً آن را علم نمىدانیم:
چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوى دیده شد
غرض وقتى باشد، علم نیست؛ علم در بىغرضى رشد مىکند، علم در بىغایتى رشد مىکند. غرض آدم باید فقط وصول به حق باشد. آنجاست که تازه خدا به او علم حقیقى مىدهد. علمى که در گذشتهها مىگفتند همین علم است، نه علمى که الان وجود دارد و چیزى جز متدولوژى تصرف در طبیعت نیست.
همین سؤالات راجع به تدریس علم جدید هم مطرح مىشود. مثلاً مگر در آموزش دانشگاهها توانستهایم سیستمى به وجود بیاوریم که دانشجو از این طرف وارد شود و از آن طرف، درست خارج شود؟ صد نفر مىروند و هشتاد نفرشان غربزده بیرون مىآیند، براى اینکه چیز دیگرى به آنها یاد نمىدهیم. ما بجز تشکیک در اسلام کار دیگرى در دانشکدهها نمىکنیم. در دانشکدهها هیچ کارى جز تشکیک در تفکر و مبانى نظرى دین انجام نمىشود. دانشکدهها ادامه دبیرستانها هستند، دبیرستانها ادامه دبستانها و آنها نیز ادامه کودکستانها و مهد کودکها هستند و همه اینها به نظام کلى غرب پیوستهاند. در این سیر واحد و متحد، آدمها طورى پرورده مىشوند که وقتى از دانشگاهها بیرون مىآیند وارد کارخانهها یا ادارات شوند، یعنى بهراحتى جذب وضع موجود شوند و در جهت استمرار و بقاى وضع موجود کار کنند. دانشکدهها هیچ چیز دیگرى جز متدولوژىِ حضور در این عالم جدید را یاد نمىدهند. براى همین است که کسى به هیچ چیز نمىرسد. اینهمه مهندس و دکتر دارید، همه هم شبیه هم.
آن وقتها در جلسات جهاد مىنشستند و مىگفتند که ما امسال مثلاً هشتاد نفر مهندس آب مىخواهیم. مىگفتم مگر مهندس آب - بِلا نسبت - گوسفند است که شما اینطور برنامهریزى مىکنید؟ مهندس آب که گوسفند نیست. او اگر دلش بخواهد براى شما کار مىکند، دلش نخواهد کار نمىکند. بنابراین، باید این فرض پشت سخن شما باشد که هشتاد نفر مهندس آب مىخواهیم که در خدمت نظام ما کار کنند. آدمهاى پُرتلاشى هم باشند، زرنگ باشند، اهل تنبلى نباشند، دزدى نکنند، از وقتشان ندزدند و غیره. اینها باید تعریف داشته باشد... ولى واقعیتش این است که برنامهریزى آنها چندان دور از واقعیت هم نبود. دانشکدههاى ما تفکرى را به دانشجویان یاد مىدهند و همه را هم طابق النّعل بالنّعل رج مىزنند، آدمها را تکرار مىکنند. آدمهاى امروز همه شبیه به همدیگرند، یعنى اصلاً فردیت از میان برداشته شده. غیر از اینکه فرد استحاله در جمع پیدا مىکند، اصلاً فردیت از بین رفته و فردیتى براى بشر نمانده است - مگر در این طرف عالم در جهان سوم، در خاور دور و خاور نزدیک که هنوز کسانى باقى ماندهاند. در آن طرف عالم همه عیناً مثل همدیگرند، نیازهاى مشترک دارند، راههاى مشترکى دارند براى رسیدن به نیازها. تفکرات مشترک دارند، تصور مشترکى از روان دارند، تصور مشترکى از خدا دارند، تصور مشترکى از همه چیز دارند. آدمهایى عیناً مثل هم، بدون هیچ فردیت یا تشخصى. آنها را رج زدهاند و براى همین هم بهراحتى مىشود روى آنها برنامهریزى کرد که مثلاً هشتاد نفر مهندس آب مىخواهیم؛ ولى در خدمت نظام غربى، نه نظام ما. آنها که نمىآیند اینجا کار کنند، چنان که خیلى از دکترهاى ما از اینجا رفتند. آنها که نمىخواهند اینجا کار کنند؛ مىخواهند آزاد باشند، آزادى جنسى داشته باشند، مشروب بخورند و...
اصلاً این تمدن، تمدن آنهاست. تمدن جدید که آدم بار نمىآورد. تخصص عالم جدید این است که همه چیز را تبدیل به شىء کند؛ کلمه شىء مىشود، انسان شىء مىشود، همه چیز تبدیل به شىء مىشود، انجماد پیدا مىکند و تبدیل به شىء مىشود. معنا هم تبدیل به شىء شده، از درون اشیا بیرون آمده و به تکنولوژى تبدیل شده است. تکنولوژى، صورتِ شیئیتیافته معناست. غایات بشر جدید در صورت تکنولوژى شیئیت پیدا کرده. به همین دلیل، تکنولوژى تعیین تکلیف مىکند نه انسان. پس، نمىشود به همین راحتى گفت که تکنولوژى به تسخیر فرد مسلمان در مىآید. اسلام کجاست؟ از کجا مىخواهد خود را به این تکنیک بند کند؟ این تکنیک که از عالم باطن و معنا بیرون آمده و تحقق پیدا کرده - شیئیت پیدا کرده - چگونه مىخواهید آن را از بیرون بگیرید و چنگ به آن بیندازید؟ اسلام درونى است. کسى که مسلمان مىشود قدرت بازویش که بیشتر نمىشود؛ خدا نیرویى به او نمىدهد که به محض اینکه اراده کند در عالم پرواز کند، یا به محض اینکه اراده کند تکنولوژى به تسخیر او در بیاید. اما خدا اینطور مقرر و مقدر کرده که ما هم از همین وسایل استفاده کنیم و در عین حال، جوهرش را تسخیر کنیم. خیلى کار مشکلى است. فقط هم از طریق بشر، از طریق فرد انسان ممکن است. یعنى اول انسان مؤمن باید به دنیا بیاید، انسانى که نسبت به حقیقت عالم و حقیقت اسلام مظهریت دارد، تا بعد همه چیز مسخّر او شود. سینما که هیچ، کامپیوتر و دنیاى جدید هم مسخّر او مىشود، همانطور که مسخّر امام بود. او همه چیز را به هم ریخت و رفت. در عرض هشت سال همه چیز عالم به هم ریخت. امام )ره( هیچ چیز را به حال خود نگذاشت، شکل جغرافیایى و تاریخى دنیا را عوض کرد. امام فقط یک انسان مؤمن بود. از این طریق ممکن است نه طریق دیگر.
شما هنرمند مؤمن مىخواهید؟ ایمان چیزى نیست که از طریق دانشگاه بشود تدریس کرد. شما تنها مىتوانید زمینهاش را فراهم کنید، مقدمات را به او بدهید، معرفتى به او بدهید که خودش بتواند راه را پیدا کند و خود را به آن غایات برساند، فقط همین. آنجا هم باید به او تکنیک یاد بدهید. تکنیک را هم آدمهاى خاصى باید به او بیاموزند، وگرنه، باز منحرفش مىکنند، یعنى تفکرِ وسیله و ابزار بودنِ هنر را مطرح مىکنند، تفکرِ ابزار بودن تمدن جدید را مطرح مىکنند که اصلاً از ریشه غلط است، چون هنر و تمدن جدید ابزار نیست و اگر هم ابزار باشد براى خود غربىها ابزار است، آن هم چون خود بشر در ماشین استحاله پیدا کرده و به همین دلیل، هر دو - انسان و ماشین - یک غایت را دنبال مىکنند. با این حال، در غرب هم مخالفت و تناقض وجود دارد. بشر جدید خودش هم نمىخواهد این وضع را بپذیرد. این مخالفت اول در آثار هنرمندان ظاهر شده و بعد هم دیگران فهمیدهاند که این دوْرِ باطل است، دور خود چرخیدن است و با این وضع به جایى نمىشود رسید. این مسئله است که اکنون مقاومت در مقابل دنیاى جدید را برمىانگیزد.
...................( Anotates ).................
1) Scholasticism : تفکر کلامى - فلسفى رایج در قرون وسطا. - و.
2) در این مورد نگ. ک. به کتاب «انفطار صورت»، مجموعه مقالات نگارنده درباره نقاشى و گرافیک. - و.
3) اشاره به مقاله «نقاشى براى نقاشى» است که نگارنده در سال 1371 به رشته تحریر در آورده و در دفتر چهارم کتاب تجسمى «نگاره» - انتشارات برگ، 1375 - به چاپ رسیده و در کتاب «انفطار صورت» (مجموعه مقالات مربوط به هنرهاى تجسمى) از همین نویسنده نیز آمده است. - و.
4) illustration : تصویرسازى براى کتاب و مجله و امثال آن. - و.
5) در این مورد نگ.ک. به دو مقاله اول کتاب »انفطار صورت». - و.
6) Karl Marx (38 - 8181)؛ یکى از دو نویسنده «مانیفست کمونیست»، نویسنده کتاب «سرمایه» و مؤسس مارکسیسم؛ آلمانى بود و از سال 1848 در انگلیس مىزیست. - و.
7) Marxisme : نظریه سیاسى و اقتصادى کارل مارکس که مىگوید مبارزه طبقاتى علت اصلى تحولات تاریخى است و نظام سرمایهدارى لاجرم جاى خود را به جامعه بىطبقه سوسیالیستى و نهایتاً کمونیسم خواهد سپرد. - و.
8) نویسنده وابسته به حزب توده و از مبلغین مارکسیسم در ایران که در اواخر عمر خود، از این ایدئولوژى روى گرداند و خطّ مشى و فعالیت حزب توده در تاریخ معاصر ایران را به نقد کشید. - و.
1313 - 45 (9)؛ شاعره نوپرداز. - و.
10) مرتضى ممیّز ( - 1305)؛ گرافیست. - و.
11) البته استفاده از لفظ «تکنیک» در اینجا درست نیست و باید گفت «قالب». ولى چون استفاده از لفظ «تکنیک» این روزها باب شده من آن را به کار مىبرم.
21) Animal Farm ؛ جورج اُرول، قلعه حیوانات، امیر امیرشاهى، نهم، جامى، تهران، 1375. - و.
13) مقصود، غزل مشهور امام )ره( است با مطلع «من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم». - و.
14) شیخ محمود شبسترى، گلشن راز، منوچهرى، تهران، 1371. - و.
15) ملّا هادى سبزوارى، المنظومة، قم، دارالعلم. - و.
16) به کارگردانى حبیب کاوش، محصول سال 1369. - و.
17) به کارگردانى جمال شورجه، محصول سال 1370. - و.
81) noitamotua .
91) paradox : شُبهه. - و.
02) Franz Kafka (4291 - 3881)؛ داستاننویس چکسلواکىالاصلِ اتریشى. - و.
21) اشاره به کتابى است با این مشخصات:
کارل پوپر، جامعه باز و دشمنان آن، عزتاللَّه فولادوند،4 ج، خوارزمى، تهران، 1364. - و.
22) اشاره است به مصاحبه کارل پوپر با مجله «اشپیگل»، مندرج در ماهنامه «آدینه»:
براى صلح باید جنگ به راه انداخت، عیسى پهلوان و صادق صادقىپور (ترجمه)، 72، مرداد 1371، ص 62. - و.
23) اشاره به آیات 97 و 98 سوره نساء. - و.
42) Alfred Hitchcock (0891 - 9981)؛ فیلمساز انگلیسى. - و.
25) قهرمان تعدادى از فیلمهاى آمریکایى که یک تنه به جنگ انبوهى از دشمنان مىرود. رمبو اولین بار در فیلم «اولین خون» (تِد کاچف، 1982) معرفى شد. - و.
26) به کارگردانى شهریار بحرانى، محصول سال 1365. - و.
- ۹۱/۰۳/۰۷